عمومی

از ترس تا تماس: تحلیل روان‌شناسی پیوند و تنهایی در Death Stranding

در جهانی که مرز میان مرگ و زندگی فرو ریخته، هر کس در پناهگاه خود پنهان است. در سکوت این ویرانی، تنها صدای قدم‌های «سم پورتر بریجز» است که معنا را جابه‌جا می‌کند. او نه قهرمانی کلاسیک است و نه ناجی؛ او انسانی منزوی‌ست که در مسیر رساندن محموله‌ها، آرام‌آرام خود را بازمی‌سازد.

کوجیما با Death Stranding روایتی می‌سازد از روان انسانِ معاصر؛ انسانی که از تماس می‌ترسد و با پیوند نجات می‌یابد.

در ادامه تحلیل روانشناختی شخصیت‌های اصلی بازی را با هم مرور خواهیم کرد.

سم پورتر بریجز: ترمیم‌گرِ بریده از تماس

سم از تماس می‌گریزد. پوستش با لمس دیگران واکنش نشان می‌دهد، گویی بدنش هم تنهایی را آموخته است.
در آغاز، او کار می‌کند بی‌آنکه بداند چرا؛ مثل انسان مدرن که عمل می‌کند تا احساس نکند. اما در مسیر، آرام‌آرام درمی‌یابد که «تحویل محموله» استعاره‌ای از بازسازی ارتباط است. وقتی برای نخستین‌بار BB را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «ساکت باش کوچولو، من اینجام»، ما شاهد اولین ترک در دیوار بی‌احساسی او هستیم. او از ترس به تماس می‌رسد؛ از وظیفه به معنا.

BB : کودک درون و میل به زندگی

BB، این نوزادِ محبوس در بطری، فقط ابزار تشخیص نیست؛ او بازتاب کودک درون سم است. در ابتدا، سم با بی‌اعتمادی حملش می‌کند، اما در طول سفر، گریه‌ی BB به صدای وجدان او بدل می‌شود. وقتی در پایان محفظه را باز می‌کند و می‌گوید «بیدار شو لوئیز»، در حقیقت با احساسات سرکوب‌شده‌اش آشتی می‌کند. در روان‌شناسی یونگ، این لحظه‌ی اتحاد آگاهی و ناخودآگاه است — بازگشت به توانِ دوست‌داشتن.

فرجایل: شرم و بازسازی عزت‌نفس

فرجایل با بدنی زخم‌خورده و گذشته‌ای پر از تحقیر زندگی می‌کند. دیگران او را خائن می‌نامند، اما او در زیر باران Timefall می‌ایستد و می‌گوید: “من هنوز فرجایل‌ام… ولی شکستم مال من نیست.”

او با پذیرش زخم، دوباره صاحب خویش می‌شود. در روان انسان، این همان لحظه‌ی بازسازی عزت‌نفس است، زمانی که شرم دیگر قدرت ویران‌گری ندارد.

هیگز: سایه‌ی نیهیلیسم

هیگز تجسم «سایه» درون ماست، میل به ویرانی و پوچی. او باور دارد که رهایی در نابودی است و از مرگ لذت می‌برد. در مقابل سم، او همچون آینه‌ای است که نشان می‌دهد اگر انسان ایمانش را به ارتباط از دست بدهد،
به نیهیلیسم می‌رسد؛ همان خلأیی که معنا را می‌بلعد. کوجیما از تقابل این دو، نبردی درونی می‌سازد: نبرد غریزه‌ی مرگ در برابر غریزه‌ی پیوند.

ماما: دلبستگی و سوگ

ماما نمی‌تواند از نوزاد مرده‌اش جدا شود. او از طریق دستگاه به روح کودک وصل است و نمی‌تواند بپذیرد که فرزندش رفته است. وقتی در نهایت با چشمانی اشک‌آلود می‌گوید: «وقتشه بره»، ما شاهد لحظه‌ی درمان سوگ هستیم؛ او از مرحله‌ی انکار به پذیرش می‌رسد. مرگ فرزند، نماد رهایی او از وابستگی بیمارگونه است، مرگی که به زندگی بدل می‌شود.

دای‌هاردمن: نقابِ گناه

پشت آن ماسک فلزی، مردی است که از گذشته فرار می‌کند. او نماد گناه بازمانده است؛ انسانی که زنده مانده اما از درون مرده است. در اعتراف نهایی‌اش می‌گوید: “من فقط فرمان رو اجرا کردم، اما اون‌ها مُردن… و من هنوز اینجام”. اشک او، نخستین لحظه‌ی بخشش خویش است. او ماسک را برمی‌دارد نه برای قدرت، بلکه برای آشتی با گناه.

امیلی / سامانتا: چهره‌ی مرگ و مادرِ همه‌چیز

امیلی تجسد دو نیروی متضاد است: زندگی و انقراض. او هم مادر است، هم پایان‌دهنده. در گفت‌وگویی با سم، می‌گوید: “مرگ همیشه بوده، اما عشق می‌تونه شکلش رو عوض کنه”. او به سم می‌آموزد که مرگ دشمن نیست؛ بخشی از چرخه‌ی پیوند است. وقتی می‌رود، جهان را نجات نمی‌دهد، بلکه مرگ را معنا می‌بخشد.

در پایان، وقتی باران می‌بارد و سم دیگر نمی‌ترسد، ما شاهد تولد دوباره‌ایم؛ او پذیرفته که زمان و مرگ دشمن نیستند. Death Stranding  داستان انسانی است که با حمل هر بسته، بخشی از خودش را ترمیم می‌کند.
کوجیما با زبانی استعاری می‌گوید: نجات در اتصال است، حتی اگر جاده گل‌آلود و بی‌پایان باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا