کتاب

کشتی‌گیری که چاق نمی‌شد؛ وقتی فلسفه به شعار نزدیک می‌شود

وقتی اسم اریک امانوئل اشمیت را می‌بینی، معمولاً انتظار داری با رمانی روبه‌رو شوی که در ظاهر ساده اما در عمق، پر از لایه‌های فلسفی و روان‌شناختی باشد. نویسنده‌ای که در آثاری مثل خدا حافظ ای پدر یا میلارپا توانسته بود پیچیده‌ترین مفاهیم ایمان، هویت و رهایی را در قالب داستانی ظریف بیان کند. اما در کشتی‌گیری که چاق نمی‌شد، به نظرم این ظرافت از بین رفته و جایش را نوعی «ساده‌سازی بیش از حد» گرفته است.

کتاب داستان مردی ژاپنی به نام جون است؛ کشتی‌گیری که مدام در تلاش است وزن بگیرد، اما هرقدر می‌خورد، چاق نمی‌شود. همین ناتوانی او در چاق شدن به استعاره‌ای از درونی‌ترین اضطراب انسان تبدیل می‌شود: میل به پر شدن، کامل شدن، یا یافتن چیزی که جای خالی‌اش در زندگی حس می‌شود. ایده‌ی اولیه جالب است؛ اما همان‌طور که جلو می‌روی، متوجه می‌شوی اشمیت به جای کندوکاو روانی، سراغ نسخه‌پیچی‌های اخلاقی می‌رود. هرجا که باید تردید بسازد، زود نتیجه می‌گیرد. هرجا که می‌تواند سکوت کند، سخنرانی می‌کند.

به گمانم این کتاب بیش از آنکه یادآور اشمیتِ فیلسوف باشد، به پائولو کوئیلو نزدیک است. همان لحن خطابه‌ای، همان لحظات “روشن‌شدگی” ناگهانی، همان جملات قصار که قرار است همه‌چیز را حل کند. حتی ساختار روایت هم شبیه آثار کوئیلوست: شخصیتی بحران‌زده به سفری درونی یا بیرونی می‌رود، در مسیر با یک راهنما یا استاد روبه‌رو می‌شود، و در پایان به نوعی «آرامش معنوی» می‌رسد. اما مسئله اینجاست که این نوع سیر روحی در آثار کوئیلو، بخشی از امضای اوست؛ در حالی‌که از اشمیت، توقع تفکر بیشتر می‌رود.

به نظر می‌رسد نویسنده در این کتاب بیش از حد نگران “پیام” است. گویی می‌ترسد خواننده معنای نمادها را نفهمد، برای همین مدام تکرار می‌کند. تمثیل «کشتی‌گیر لاغر» می‌توانست استعاره‌ای از انسان مدرن باشد که هرچقدر مصرف می‌کند، باز احساس کمبود دارد؛ اما اشمیت به‌جای اینکه اجازه دهد ما این معنا را کشف کنیم، خودش با صدای بلند توضیحش می‌دهد. در نتیجه، اثر از تجربه‌ی ادبی فاصله می‌گیرد و به نوعی “توصیه‌نامه‌ی روانی” شبیه می‌شود.

با این حال، در میان این لحن گل‌درشت، هنوز رگه‌هایی از اشمیتِ واقعی پیدا می‌شود. او در چند بخش، با دقتی شاعرانه تضاد میان جسم و ذهن را نشان می‌دهد؛ اینکه چطور بدن می‌تواند با روح در جنگ باشد. در توصیف لحظاتی از تمرین، عرق، خستگی و سکوت، توانایی او در خلق فضا و تصویر حس می‌شود. اما هرگاه داستان می‌خواهد در سکوت بماند، ناگهان با جمله‌ای کلی و اخلاقی قطع می‌شود.

از نظر فرم، رمان کوتاه و خوش‌خوان است. ریتم تندی دارد و زبانش ساده و بی‌تکلف است. اما همین سادگی گاهی به سطحی‌بودن می‌رسد. اگر کسی آثار دیگر اشمیت را نخوانده باشد، ممکن است از پیام‌های معنوی کتاب خوشش بیاید؛ ولی برای خواننده‌ای که مثلاً اسکار و بانوی صورتی یا مهمان اسرارآمیز را دیده، این یکی کمی ناامیدکننده است. در مقایسه با آن آثار، «کشتی‌گیری که چاق نمی‌شد» بیشتر به دفترچه‌ی یادداشت یک معلم Zen شباهت دارد تا رمان فلسفی.

به نظرم اشمیت در این اثر قربانی همان چیزی شده که می‌خواست نقد کند: میل به پر شدن سریع. انگار خودش هم عجله دارد معنا را “پیدا کند”، نه بسازد. در حالی که زیبایی اندیشه در راهِ جست‌وجوست، نه در پاسخ‌های آماده. آنچه در نوشته‌های قبلی‌اش جذاب بود، همین تعلیق میان ایمان و شک بود؛ اما اینجا شک جایش را به قطعیت داده است.

اگر بخواهم منصف باشم، درونمایه‌ی کتاب هنوز ارزش فکر کردن دارد: گرسنگی روح، میل بی‌پایان انسان به معنا، و تضاد میان رشد بیرونی و درونی. اما اشمیت این بار ترجیح داده این مفاهیم را در قالب پیام‌های روشن و قابل نقل بیان کند، نه از مسیر روایت و شخصیت. همین باعث می‌شود خواننده‌ی جدی احساس کند کتاب دارد برایش موعظه می‌کند.

در پایان، قهرمان داستان به نوعی “آرامش درونی” می‌رسد، اما این آرامش بیشتر شبیه جمع‌بندی‌ای از یک کارگاه خودشناسی است تا نقطه‌ی اوج یک رمان ادبی. اشمیت می‌خواهد بگوید که انسان وقتی از میلِ بی‌پایانش دست بردارد، به وزن واقعی خودش می‌رسد؛ اما همین جمله را آن‌قدر مستقیم می‌گوید که دیگر جادوی کشف از بین می‌رود.

من از اشمیت انتظار داشتم همان‌طور که در آثار قبلی‌اش با فلسفه بازی می‌کرد، اینجا هم میان عرفان و عقل تعادلی بسازد. اما او در این کتاب بیش از حد مهربان، بیش از حد مطمئن و بیش از حد نتیجه‌گراست. و شاید همین باعث شده کشتی‌گیری که چاق نمی‌شد، به جای آن‌که چالشی ذهنی باشد، تبدیل به نسخه‌ای روحی شود — خوش‌نوش، اما سبک.

با این‌همه، کتاب یادآوری کوچکی است از این‌که هرکس در زندگی، به‌نوعی همان کشتی‌گیر است؛ در جست‌وجوی چیزی که هیچ‌وقت سیرش نمی‌کند. شاید معنای پنهان کتاب همین باشد: اینکه هر تلاشی برای پُر شدن، خودش نشانه‌ی خالی بودن است. اما ای‌کاش اشمیت این معنا را به ما می‌سپرد تا خودمان کشفش کنیم، نه این‌که از صفحه‌ی اول تا آخر، آن را با صدای بلند برایمان تکرار کند.

گودریدز

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا