کتاب

ناتور دشت؛ جست‌وجوی اصالت در جهانی قلابی

کتاب ناتور دشت را تا حالا سه بار خوانده‌ام. و هر بار، انگار کتابی دیگر بوده. بار اول فقط نوجوانی دیدم که از مدرسه فرار کرده و با همه چیز دنیا لج دارد. بار دوم متوجه شدم زیر آن پرخاش و بی‌حوصلگی، زخمی عمیق از مرگ، از دروغ، از بی‌معنایی خوابیده. و بار سوم فهمیدم که ناتور دشت در اصل درباره‌ی اصالت است؛ درباره‌ی جست‌وجوی انسان برای واقعی ماندن در جهانی که همه چیزش مصنوعی است.

هولدن کالفیلد برای من فقط یک نوجوان بدبین نیست. او نماد تفکر انتقادی است، همان ذهنی که حاضر نیست چیزی را بی‌چون‌وچرا بپذیرد. او مدام سؤال می‌کند، شک می‌کند، و از هرچیزی که بوی تظاهر بدهد فاصله می‌گیرد. واژه‌ی محبوبش برای تحقیر دیگران “phony” است؛ یعنی قلابی، ساختگی، دروغین. ولی در عمق این نفرت، دلتنگی عجیبی هست: او از آدم‌های قلابی بیزار است چون خودِ واقعی را گم کرده و نمی‌داند چطور می‌شود صادق ماند.

آنچه هولدن را از بقیه جدا می‌کند، نه نافرمانی‌اش، بلکه نیازش به پاکی و اصالت است. او این اصالت را فقط در کودکان می‌بیند؛ در معصومیت بی‌نقابشان، در سادگی‌شان، در نداشتن جاه‌طلبی و نقش. خواهر کوچکش، فیبی، برای او مرکز جهان است. هر وقت دنیا برایش غیرقابل تحمل می‌شود، فقط تصور چهره‌ی فیبی است که نگهش می‌دارد. او در بچه‌ها همان چیزی را می‌بیند که از خودش دور شده: صداقت بدون مصلحت.

از همین‌جاست که عنوان کتاب معنا پیدا می‌کند. او در رؤیایش می‌گوید دوست دارد “ناتور دشت” باشد — کسی که در دشتی پر از گندم‌زار ایستاده و بچه‌هایی را که نزدیک پرتگاه می‌دوند، نجات می‌دهد تا سقوط نکنند. آن پرتگاه، دنیای بزرگسالی است؛ جهانی پر از دروغ، پول، جاه‌طلبی و نمایش. هولدن می‌خواهد ناتور باشد چون خودش از آن دره سقوط کرده و می‌خواهد بقیه را نجات دهد.

سلینجر با خلق این شخصیت، صدای نسلی را ثبت کرد که از واقعیت سرخورده بود. کتاب در سال ۱۹۵۱ چاپ شد؛ درست پس از جنگ جهانی دوم، زمانی که آمریکا ظاهراً در رفاه بود اما از درون خالی شده بود. پشت آن زرق‌وبرق، احساس پوچی و بی‌اعتمادی موج می‌زد. هولدن کالفیلد فرزند همین دوران است: پسری که همه‌چیز دارد اما نمی‌داند چرا دلش مرده است.

یکی از نکات جالب کتاب این است که راوی آن قابل اعتماد نیست. او خودش هم مدام می‌گوید شاید اشتباه کند یا حالش خوب نباشد. کل داستان را از آسایشگاهی در حال درمان روایت می‌کند. پس ممکن است هرچه می‌گوید بخشی از ذهن تب‌آلودش باشد. اما همین صداقت در بی‌ثباتی است که او را واقعی می‌کند. ما به او باور داریم چون حس می‌کنیم او واقعاً درد می‌کشد.

در پس همه‌ی خشم و تمسخرش، هولدن عمیقاً افسرده است. او از مرگ برادر کوچکش آلی ضربه خورده و نمی‌تواند با غم کنار بیاید. آن مرگ، نقطه‌ی توقف زمان در ذهنش است. از آن به بعد، دنیا برایش به دو بخش تقسیم می‌شود: کودکیِ پاک از دست‌رفته و بزرگسالیِ فاسد فعلی. او میان این دو در تعلیق است؛ نه می‌تواند برگردد، نه می‌تواند جلو برود.

یکی از درخشان‌ترین ویژگی‌های ناتور دشت این است که سلینجر آن را با زبانی نو نوشت. زبانی که پر از مکث، تکرار، پرش‌های ذهنی و گفتار محاوره‌ای است. خیلی‌ها فکر می‌کنند این سبک ساده است، اما درواقع دقیق‌ترین بازآفرینی از ذهن یک نوجوانِ متفکر و خسته است. نثر سلینجر با تمام درهم‌ریختگی‌اش، صادق‌ترین زبان ممکن است. هیچ نویسنده‌ای پیش از او این‌قدر شجاعانه ذهن جوانی را روی کاغذ نیاورده بود.

اما شاید مهم‌ترین جنبه‌ی کتاب، چیزی بیرون از خود متن باشد: سلینجر هرگز اجازه نداد از این کتاب فیلم ساخته شود.
شرکت‌های بزرگ بارها پیشنهادهای هنگفتی به او دادند، ولی او قاطعانه رد کرد. چرا؟ چون باور داشت که ناتور دشت فقط در زبان زنده است. صدای هولدن، همان لحن صمیمی و ذهنی، در فیلم از بین می‌رفت. سلینجر می‌گفت اگر هولدن را جلوی دوربین ببری، همان لحظه “قلابی” می‌شود؛ دقیقاً همان چیزی که شخصیتش از آن نفرت داشت.
در واقع تصمیم او، ادامه‌ی همان فلسفه‌ی کتاب بود: محافظت از اصالت در برابر مصرف و نمایش.

هرچه بیشتر در این اثر دقیق شوی، بیشتر می‌فهمی که ناتور دشت فقط روایت بحران بلوغ نیست، بلکه نوعی سیر روحی است. هولدن در طول سه روز پرسه‌زنی‌اش در نیویورک، از نفرت به نوعی پذیرش می‌رسد. وقتی در پایان می‌گوید “دلم برای همه‌شان تنگ شده”، یعنی بالاخره پذیرفته که عشق و خشم، پاکی و دروغ، همه با هم در انسان جمع می‌شوند. این درک، هرچند موقتی، آغاز نوعی رشد درونی است.

در نهایت، ناتور دشت کتابی درباره‌ی حساسیت انسان در برابر ابتذال جهان است. درباره‌ی این‌که چطور آدم می‌کوشد در میانه‌ی دروغ، صادق بماند؛ در میان سروصدا، صدای خودش را حفظ کند. برای من، هولدن کالفیلد مظهر همین تلاش است؛ نوجوانی که حاضر است تنها بماند، مسخره شود، شکست بخورد، اما قلابی نشود.

هر بار که دوباره می‌خوانمش، بخشی از خودم را در او می‌بینم. شاید همه‌ی ما یک هولدن کوچک درونمان داریم که از دروغ خسته است، که دلش برای معصومیتی گم‌شده تنگ شده، و هنوز امیدوار است کسی در دشتی از گندم، درست پیش از سقوط، دستش را بگیرد.

گودریدز

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا